بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ )*فرگرد نگاه*
شکوه و تقوا وشگفتیو زیبایی شورانگیز طلوع خورشیدرا
باید از دوردید.
اگر نزدیکش رویم
از دستش داده ایم.
لطافت و زیبایی گل
در زیرانگشت های تشریح
می پژمرد !
آه که
«عقل»
اینهارا نمی فهمد.
*دکتر علی شریعتی*
●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ
●فرگرد نگاه ●
_____مسافر دنیا*_____
اهل دنیا چون مسافر خفت وخوابی دیدورفت
در مسافرخانه ی دنیاشبی خوابیدورفت
خفته ی شب خوابهای نغزوشیرین دیده بود
بامدادان تابه هوش آمد همه پاچید ورفت
صحیه اش ناگه بگوش آمدکه دکان تخت کن
ور بساطی چیده بودازهول جان برچید ورفت
آنکه تن پوش بهارش از خزوسنجاب بود
گو زمستان باش تنها یک کفن پوشیدورفت
گو بر آ,ای پیرغافل سر به غوغای رحیل
همرهان بستند باروکاروان کوچیدورفت
سنگ باشی یاگُهراز تخته ی تابوتها
درسه چال لحد خواهی به یرغلتید ورفت
خار زاراست این جهان لیکن به سودآخرت
«می توان ازوی گل مقصودخودراچیدورفت!»
شمع چون خندیدن خورشیدخاور دید صبح
از خجالت آب شد وآنگه بخودخندید ورفت
زین جهان تاآن جهان, ظلمات پرپیچ وخمی ست
بایدازاختر شناسان راه خود پرسیدورفت
شهسوار برق تاآمد رکابی درکشد
پرتگاه این جهان دید وعنان پیچیدورفت
حلقه ی طاعت بگوش آویزدرآتش مرو
اهرمن بودآنکه فرمان خدانشنیدورفت
گرکنیز پادشاهی گرزن بقال کوی
درتغار صبرباید کشک خودسائیدورفت
شاه باشی یاگداازدست ساقی فلک
بایداین تک جرعه ی جام اجل نوشیدورفت
خَرّم آن جای علوی کرکف حروپشت
وقت رفتن بالبی خندان گلی بوئیدورفت
« شهریارا» ذوق رفتن دروداع آخراست
دوستان باوعده گاه بوستان بوسید ورفت
*استاد شهریار در تاریخ 1333 مردادماه /از تهران
____ غزل خداحافظی استادشهریار *روحش همواره شاد باد ____
نگاه آدمی درزندگانی تنها وسیله ای ست که میتواندوسعت دنیای خداوندرابر,انسان نمایان کند واین نگاه,در اصل خویش به دونگاه تبدیل میوشدنگاهی که توسط آن دیدنی های دنیای پیرامون خودرامی بینیم ودرموردآن فکرواندیشه میکنیم و«نگاه دل».نگاهِ اولیه دیدی است که مادیات واشیاوآنچه وجودوحضورداردرامیبیند ودراین دیدن باعث میگرددکه آدمی درتشخیص مسیرهای زندگی خودتوانائی آنراداشته باشد که مراقب اطراف خودبوده,ودرعین حال,ازافتادن به چاه وباتلاق ورفتم بسوی خطری پرهیزکنددرعین حال بااین دیدمیتواندبه بررسی دنیای پیرامون خودنشسته وآنگاه با نگاه دوم یعنی دیده ی دلاندیشه های درونی وذهنی خودرابه تکامکل ورشد برساند بسیارندآنان که,درگذرازخیابانی بسیاری از چیزهارانمی بینند ودرجایگزین آن خیره برچیزهائی میشوند که علاقمند به آن هستند ودیگرچیزها برای آنان اهمیتی نداردونمیخواهندحتی ببینند یااصلا فرقی برای,ایشان نمیکندکه,درگذروچرخش چشم آن چیز راهم ببیننددرکناراین,افرادمردمی زندگی میکنندکه صرفنظربه علاقمندی های خودبه علاقمندی های دیگران نیزعلاقه نشان میدهند ولااقل آمادگی آنرادارندکه دیگرچیزهاراببینید یاد گرفته بیآزمایندوگاه به,آن نیزعلاقمند شده گاه,همینقدرکه,ازاین موضوع جدیدهم چیزی بدانند خرسندندواما گروه سوم گروهی ازمردمان عمیق ومتفکری هستندکه دردنیای امروزی آن انسانهائی هستندکه نگاه چشم ونگاه دل وروح وذهن آنان,هرگز خالی ازدیدن نمیشودهمه چیز بسیارند,چیزهائی که می بینندوحتی بسیاراست چیزهائی که,آرزومندوخواهان دیدن آن هستند ودیگر وقت آنراپیدانمیکنند یادردسترس آنان نیست بدینگونه است که دنیای سراسر نگاه,این افرادپرازتنوع وهیجان مختلفی میشودکه هریک د شیوه وراه وروش خوددیدنی ودرعین حال,شنیدن از آن شنیدنی وحتی اگرنوشته ای ازاین دیدگاههاازاین,افرادبرجاباشدویابعدهاازآنان برجا بماند خواندنیست .
____ « بُرُودّت» ____
باز پنهان به سخن آمده ام
به شب بیداری,با شب وُجلوه ی مهتابی سرد
مَه ِاِکیلی سرمایِ شبِ کوچه
..به بازیدر نور...
درچراغی که
به قندیل زمستانی خود,
خو کرده است
و به سرماو برودت
در دهر
نه فقط
در شب ِیخ کرده ی
سرما زده ای
به زمستانی باز
که به دورانی چند!
آنقدر سرد که حتی
به تن گرم چراغ
تن فولادی او
یخ زده است
وتنِ یخ زده ی « قندیلی»
بازچسبیده به او
تابگوش دل او
قصه ی سردی ِ
دوران گوید
ودراین وادی سرمازده ای
در شب خفته ی انسان به سکوت
تن لرزان
سخنم باشب و با ماه
که ندارد پایان
من به تن لرزه ی اندوه
بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی درآن!!!
وای بر مردم دهر!..
وای بر طفلِ , رها مانده
به گهواره ی بی لالائی
که درآن
مادرافسرده ی ِبی حوصله ای ..
خیره ومات
نگه دوخته بر
زردی آن دیواری ,
که خطِ نم زده یِ
« ناداری »
ونقوشی از« فقر »
من به تن لرزه ی
اندوه ,بسی لرزانم
وبه سرمای جهانی
درآن!!!
...
وای بر مردم دهر!
وای بر طفلِ رها مانده
قصه از رنگ ِترحم بار
« بی کسی »
میگوید ...
مادر اما به سکوت
کودک اما به نگاه
خانه اما خاموش
چه کسی باز
بخواند به شبِ کودک دهر
باز لالائی زیبای محبت ها را
که در آن موج صدای مادر
طپش عشق ومحبت میداد
...
زندگی
قصه ی جاماندن ما
نیست بدهر
درشب سردزمستانی فصل
...
ما بدنیای وجود
همگی یخ زده ایم
دل ما یخ زده است
ونگاه دل ما
درُبرّوت های
مّه پنهان شده
در بی کسی و تنهائی
1388اُسلُو - نروژ
__فرزانه شیدا ____
دنیادرنگاه گروه سوم انسانهاودردیدگاه این افرادتنها آسمان وستاره,وزمین وکهکشان واقیانوس نیست دنیای این افرادچیزی فراتراز جسم مادیِ,اشیای حاضربرروی زمین است وحتی ازاینهمه چیزهاکه دردنیا هست کمتر چیزی هست که آنان باگذرازآن مسیرآنرا ندیده بگذرند وبرونددر نگاه,این افرادآنچه نبایدزیادبرآن وقت تلف کرددیدن چیزهای عادیست ویاآنچه که دیدن آن چندان تاثیری برنگاه ودیده وافکارآنان نمیگذارد.امادر چشمان این انسانها تعویض فصول,تغییرات جوّی وزمینی ودریائی,رشد جوانه ای ازکنج یک دیوار,گل بسیارکوچک ظریفی در میان بوته های بلند وبسیاری,از چیزهای شاید حتی بسیار کوچک دیده میشودکه نگاهِ عادی حتی درکنگاش وجستجوی آن نیست وشایددر تفکر اینکه دیدن این گل تاباین حددرکوچکی که گلبرگهایش اندازه ناخن کوچک طفلی هم نمیشود چه دیدنی داردوحال تصور کنیدکه آنراهم,دیدیم امادیدن وندیدنش به چه دردمامیخورد؟امااین دقیقا"همین تفاوت دیدونگاه است که فیلسوف گرانقدرایران زمین*ارد بزرگ ازآن سخن میگویدودر واژه های ساده اماعمیق به گشودن«راز نگاه»می پردازدواین نگاه,دراودربزرگان عالم درکاشفین ومخترعین,در چشمانِ نویسندگان وشاعران قرون وتاریخ ونقاشان وتمامی آنانی که بگونه ای بادرونگرائی وبا طرحهاوشیوه وفرم ها وشکلهادرارتباطندوماهیت هرچیزدر نگاه آنان بگونه ای برای کارویا علاقمندی آنان نیاز آنان نیز محسوب میشود نگاهی ساده نیست که وسعت این نگاه فراترازدانائی وعقل بسیاری از مردمان ساده است که قادرباشنددریابندکه,چرااینگونه دیدن تااینحد میتئاند برای یک فرد زندگی سازوبااهمیت باشد وقتی که بدون داشتن این عمق نگاه نیز میشودزندگی کرد.آری میشود زندگی کردامازندگی نیزبه هزارگونه برایآدمیان شکل میگیردوهر کسی بادیدگاه خاص خود زندگی را میبیندوچگونگی گذرزندگی رامعنا میکندکسی دراینکه فصول طبیعت چه فرایندی داردوچه اهمیتی تنهابااین نگاه وفکرنگاه میکند که برای گردش زمین این آمد وشد,فصول نیازی ُمبّرم است تازندگی به روال عادی بچرخداما نگاه دنیوی ومعنوی وماورائی دیدگاهی بزرگتروعمیق تر وژرف تر وگسترده تری راداراست که داشتن این دیدبرای هر انسانی یک موهبت الهی نیز به شمارمیرودکماینکه بسیاری,ارتباطات گاه حتی غیرمنطقی,اماواقعی رابین چنین انسانهائی بادیگر چیزهابرقرارمیکنداینگونه افراد,دنیارا بگونه ی عادی نگاه نمیکننددنیای,این افراددر شکل ونگاه چیزی فراتراز تصویرعکسیست که نگاه به مغز ماارسال میکندوعقل وشعورآنرادرک کرده برای مانمایش میدهدبرای مثال وقتی شمادرگذرنگاه درمسیر چشمتان با یک ریگ ساده ای درزیرپای خودبرخورد میکند شاید پانیز بروی آن گذاشته ویابی هیچ توجهی بگذریدچراکه مگر چه چیزدیگری جز یک ریگ ساده است.اما یک زمین شناس یاکسی که باتاریخ بشرکار میکند یادر معدن شاغل است وبسیاری دیگرازحرفه هااین "ریگ " ساده همان سنگ ریزه ی کوچک راباین سادگی نمی بیند وحتی گاه نشسته,آنرابدست میگیردودرجنس سنگ دقیق میشودکه آیادراین تکه کمی ازسنگ «گرانیت یامرمریا خاک رس یا شیشه» هم وجود دارد یانه؟آیا تکه ای از آثارگذشتگان وتاریخ بشردرآن, یافت میشودیاخیر به همین گونه است که تاریخ شناسان ازدل سنگ وخاک تاریخ رابرای مابیرون کشیده اند غارهای انسانهای اولیه بانقوش دیواری درون خاک ها,استخوانهای دایناسورها/کوزه های باارزش عتیقه/حتی گنجهای دوران پیش از باستان یا پیش دوران رنسانس یاپیش ازظهور مسیح یاکشف خودِدوران رنسانس یاپس ازآن وامروزه,کمترین نمای شناختن خاک وسنگ بربرجها یاساختمانهای معمولی هرشهری ودرشکل ساده تردرهر روستائی دیده میشود که به نسبت خاک وسنگی که,درآن منطقه یافت میشودماهیت اصلی خودرانشان میدهدمثلا شما ممکن است ببینیددیوار«کاهگلی» خانه ی روستائی کمی نیزبه رنگ سرخ میزندکه وجودخاک رس در خاک آن منطقه رانویدمیدهد یاجلوی خاکِ رودخانه ای سفیدک زده است که حضور«نمک» ویا«گچ»را خبر میدهد یاکوزه های دست سازِاهالی محل یاسفیدتراست یاسرخ تر,ودر شهررونمای همه ی ساختمانها نیز انواع واقسام سنگهائی که درزیبائی جلوه ای خاص دارنددررنگهای وجنس های مرمری, سیاه وسفید ,درسنگهای گرانیت متفاوت درساخت دستی شیشه بابتون توسط انسان واستفاده ی رنگ وطرح هائی درخاکها وسنگهای مخصوص رونماکه نیمی ازآن ازمعادن طبیعی خود کشور ونیمی دیگرازواردات کشوریست همه وهمه,درنگاه ساده ی یک,انسان فقط ساختمان وبنا وکلبه ی قشنگی ست, دردیدن ونگاهِ آن کسی که ماهیت ونوع وجنس رامورداهمیت قرارمیدهد این خانه وبناگرفته شده,ازهزاران هزار معدنی ست که دردل خاک وکوه,وحتی دریاتوسط انسان دیده شناخته شده,ومورداستفاده,وبکارگیری آن برای,انواع ساختمان یا مجسمه سازی یا...مشخص شده است وهزاران چیز دیگرنیزدردنیای یافت میشودو پدیده های طبیعی پس ازدیدن و پیداکردن وشناخت آدمی یابه همان شکل طبیعی مورداستفاده قرارگرفته یااگر سنگیست تراشیده وصیقل داده شده است واگرچیزی گرفته شده,ازخاک وآب چون « نمک »امروزه منو شمادرسهولت عمل فقط آنچه آماده است رامی بینیم وازآن استفاده میبریم,واین تنها بخش کوچکی ازاینهمه طبیعت است که,درخاک میتوان هزاران چیزدیگررانیزیافت که شاید بدردمنو شما درشکل اولیه نخورد اماوقتی کاشفی ومحققی آنرامی یابد,برای استفاده ی منوشما به شکلی درآورده,ومیاورد که مانیزسودآنرابرده باشیم وبسیارنداینگونه چیزهاکه کسانی می بینند وکسانی حتی به آن فکر هم نمیکنند یاتابحال بفکرشان خطور نکرده است که انقدر بافکردرریشه وبن به ساختمانی نگاه کنند که مثلابه تازگی,دردل شهروروستا سربرآورده است وهمینقدر که برج زیبائی باشد ودرآن رستورانی وفروشگاهی برای سرگرمی عام وشاید برای برطرف کردن نیازمادی مثلا خرید دودست لباس از بوتیک داخل آن یاخوردن غذائی دررستوران آن کافی باشد وبیش ازاین فکر کردن به دیگرچیزها راضروری نداندواین بازجنبه های مادی نگاه است که جنبه های درونی وماورائی نگاه انقدر وسعت دارد که به درک بسیاری ازمردم نمیرسدوحتی گاه تعریف آن برای دیگری وبرای آنکه بادنیای این نگاه ناآشناست یاباعث تمسخر وخنده میشودیا بدیده شک به شخص گوینده نگاه کردهو به عقل ودرایت فکری وشعوراین شخص شک میکننددرصورتی که شایداگرباور میکردوسعی میکردحقیقت رالااقل باچشم مشاهده کندوهمراه آن فردباشد شاید براوهم گفته های آن فرد تثبیت میشد من خود ارتباط معنوی عمیقی با پرندگان دارم وفرق نمیکند کجای دنیا باشم پرندگان براحتی به من نزدیک شده وبامن مانوس میشوندوحتی شایدروزهاوساعتهانیز درکنار من دردوسه قدمی من مانده باجیک جیک وصدای خودحتی اگر متوجه ی آنان نشوم با درآوردن صدا وپریدن در دوسه قدمی من به چندین باره یا درخانه بانوک زدن به پنجره خانه ام یاصدبار جلو عقب رفتن درمسیر روی دیواره ی بالکن خانه ام آخرمرامتوجه خودمیکنند ودوسه کبوتری نیز دارم که جدیدا ازنشستن درباغچه ی جلوی بالکنم به رشد فکری رسیده وروی صندلی داخل بالکن من جاخشک میکنندوهمیشه جای مراوقتی من بیایم خالی میکنندودر صندلی دیگر مینشینند بی اینکه حتی یکبار به یکی ازآنها دست زده باشم و حس انس واحساس امنیت آنان را بخودودرکنار خود میبینم ویادرراهی مرا بال زنان وزمانی چندقدمی جلوترازمن درجلوی پاهایم کمی بر زمین کمی دربالای سر همراهی کنند وحتی باصدای مخصوص خودبا من به گفتن حرفهائی نیز میپردازند وبا عملی مرااز حضورخودآگاه میکنندومن نیز با زبان عادی وزبان فارسی بسیارآنهارا ناز داده وبرای هریک اسمی گذاشته ام که وقتی می آیند مینشینند وتاپایان حرف من نیز, ازمن دور نمیشوند ولی اگر همزمان کسی به نزدیک انان بیاید حتی اگر فرزند من باشد پر میکشند وبرشاخه ای دورتر مینشینند.واینکه میگوید مربوط به یکی دوکبوتر نیست که هریک ازاین کارها را پرندگان مختلفی برای من انجام میدهند وریک در زیبائی نقش ونگار از زیباترین پرندگانی محسوب میشوند که معمولا انسانهااگر دستشان برسد آنهارا درقفس خواهند انداخت اما من پرندگان کوچک ووحشی آزادی داشته ام ودارم که مدام میایدومیرود وباتعویض فصل گاه خودسفر میکنندوسال بعدباز به خانه ی من بازمیگردندوبااینکه لانه ای دریک جائی دراحتمالا طراف خانه من دارند,اما روز ر بامن سرمیکنند وگاه با سفر کردن های من حتی دلتنگ نیز میشوندوانقدر به شیشه میزنندتا شوهرم برودونانی بریزدوحتی یکهفته ای اگرمرا نبیننددیگر نمی آیند وزمانی که باز میگردم نمیدانم از کجاخبر شده مجدد بامن هستند واین باعث تعجب خانواده ی من شده است که درنبودمن آنها نیزنیستندو باآمدن من آنها مهمان هرروزه ی ساعتهای بالکن من هستند ومن فکر میکنم محبت وعشقی که من دردرون به پرندگان عالم دارم ازسوی آنان احساس میشودوحتی میدانند من ازدر قفس دیدن آنان اندوهگین میشوم ومیدانندهرگز قصد گرفتن آنها راندارم وانقدرپیش آمده پرنده های ناشناس دربالکن خانه ی من راه بیرون رفتن از میان پنجره راگم کرده اند وسرانجام به یاری من پرواز کرده ورفته اند کهاگر میخواستم تک تک انها رابگیرم برایم مقدور بود وامروز شاید اتاقهایم پر میشد از پرندگان جورواجور وندیده ام که درهمسایگی ما که دوستانی ایرانی نیزهستند اینهمه بااین مسئله مواجه شده باشندکه مدام پرندگان رااز بالکن خودکه درآن گیر کرده وراه گم کرده اند به بیرون پرواز دهد.این ارتباط عاطفی رامنو پرند ه های من,باهم،درک میکنیم وبی اینکه زبان هم رابدانیم باهم ارتباط زبانی داریم وحتی پیغام هم با شاخه ای بروی صندلی تکه نانی از بالکن بروی میز یا,داخل درگاهی پنجره,برایم میگذارند که بدانم امروز که بیرون رفته بودم آنها امده اند ومن نبوده ام.وهمه ی اینه شاید بنظر آنکه میشنود عقلانی نیاید یامراانسانی مانده درتصورات رویائی وخیالی یااسیر خرافات تصور کندامامن اصلا به خرافات هیچپونه پیابندی واعتقادی ندارم وهمه را رد میکنم ودرعین حال,حتی فرزندم معتقد بود که من میبایست این ارتباط را به جائی چون کانالهای پژوهشی وعلمی چون «دیسکاوری »یا تلوزیون شهری خبر بدهم تابدانند کسی دردنیا پیدامیشودکه پرندگان پشت شیشه ی خانه او نوک به شیشه زده وگاه داخل امده به در میزنند وکلی با زبان خود با من حرف زده حتی به شیوه ی زبانی خود برایم پیام نیز میگذارند.مثلا مرغ دریائی باصدای ناهنجار خوداگر نان نریخته باشم انقدر سرم غر میزند تاهرکاری دارم زمین بگذارم وبرای خلاص شدن از فریادهای طلبکارانه ی اوبروم ونانش رابدهم ویکی دوتاهم نیستند وساعت آمدن هریکی نیز مشخص است ,دم جنبان های معمولا جفت باصدای زیبای خودبسیار مرادر راهها رفتن همراهی میکنند وتک تک پرندگان آواز خوان, رنگارنگم که نمیدانم,درزمستان چگونه اینجازنده میمانند ومهمان روزانه ی پشت پنجره ی خانه ی منند.وهربار که قصد سفردارم بادلتنگی وفکراینکه با ندیدن من انها میروند به سفر میروم وبارهاتلفنی ازخانواده سراغ ایشان راگرفته وجویای حال آنها میشوم ومیپرسم کدامهامی آند کدامها دیگر نیامدند شان رامیگیرم وآنها نیزاین علاقه ی متقابل رابسیار دوست دارند وبرایشان جالب است وحتی در اسکله ولنگرگاه اُسلو حل بارگیری یا مسافربری یا لنگر انداختن های قایق وکشتی کهدر محدوده ی اطراف آنجا شبیه پارک درست کرده اند ومحل زیبائی برای دیدن دریا وکشتیها بخصوص برای توریستهاست و نیمکت های بسیاری هست ومردم توریست واهل دریا برآن مینشینند میان اینهمه نیمکتی که درآنجاست, دور نیمکت من پراز پرندگانی میشود که بسیاراوقاتی مجبور میشوم غذای خودراازکیفم درآورده باآنان شریک شویم ودلم نمی آید به تنهائی دربرابر نگاه آنان ساندویچ خودرابخورم آنهم وقتی میدانم که آنها گرسنه اندویکی ازرسوم مردم اینجاست که به پرندگان غذامیدهند وبرایم این نیز پیش آمده که توریستها ازحرف زدن پرندگان بامن عکس وفیلم گرفته اندمثل زمانی که مرغ دریائی درست جلوی نوک کفشم غر میزند وداد وفریاد میکند ومرانگاه میکند ولی من دیگر نان وغذادی برای ریختن برای او نداشتم.اما حتی برایشان همانجا خرید هم کرده ام ونان تازه نیزگرفته ام تا که ناامیدشان نکرده باشم وتصور میکنم همانگونه که کودک حتی بدون حرف اطرافیان وحتی مهمانی سریعادر می یابد چه کسی اورادوست داردوباو محبت داردوبه همان او حتی باوجودخجالتی بودن بدون مشکلی نزدیک شده وبروی پای ان شخص هم مینشیند بی آنکه هرگز با شخص دیگری اینکار راکرده باشد پرندگان نیزمیدانند که من همانقدرکه فرزندان خودرا دوست میدارم عاشق پرندگان هستم وچون فرزندانم درهر سنی که بوده وهستند تا بامروزهمیشه نازداده وقربان صدقه ایشان میروم پرندگانم رانیز چون بچه هایمبه قدوقواره شان کاری نداشته نازشان میدهم .اینرا حس کرده تا پایان مینشینند وقصه ی قربان صدقه رفتن های مراگوش میکنند تازمانی که ساکت شوم وآنگاه کمی منتظر مانده وقتی مطمئن میشود من دیگر نمیخواهم چیزی بگویم آنگاه پر میکشند, دوری زده مجددباز میگردندو مینشیند ومرا نگاه میکنند تاباز نازشان بدهم. وکلی وقت روزانه ی من نیزصرف همینکارمیشود که چاق سلامتی هایم رانیز باپرندگانم کرده باشم واین دررابطه با« فرگردنگاه» ازدیدگاه من نگاه معنوی روابط میان منو پرندگان است که درک آن شاید مشکل یاحتی خنده آور برای شمانیزباشد,برای من اماتولید شوق وهیجانی وافرمیکند که هرلحظه درانتظاردیدن یک یک آنان درطی روزباشم وچون دیر میکند نگران شوم همانگونه که فرزندم چون دیربیاید هزارباراز پنجره سرک کشیده دورتادور خانه ام از پنجره ها مختلف اتاقها نگاه میاندازم شاید زودتر ببینم که, ازکدامین سو ممکن است بیایندوخیالم راحت شود که آمده درمحله ودرنزدیکی اینجاست وبه زودی بخانه میرسد وجای دوری نیست.درنگاه شماتمام اینها حتی اگرخرافات احمقانه ای باشدکه اصلا ربطی به خرافات ندارد وچیرزیست که بواقع هرروز برای من اتفاق میافتداماهرچیزی وقتی درتکرااتفاق بیافتددیگر حنبه اتفاقی بودن نداردکه کم کم انسان متوجه ی این نیز میشود که به مانند طلوع صبح وآغاز صبح امری عادی درزندگی اوشده است ونه تنهابرای خود شخص آنقدرها تعجبی نداردبلکه اگر پیش نیاید بیشتر متعجب کرده ونگران میشودووقتی این گونه مسائل مداوم ودرتکراراتفاق میافتدوباز پرندگانی دیگری نیزبراین جمع افزوده شوند ویارجانی من گردند که حتی از نان ریختن من خبر ندارند یا هنوز وقت ان نشده که برایشان نان بریزم ودرتابسان بحدی سرزمین نروژ سرسبزوغنی هست که پرنده ای نیزگرسنه نمیماندوتنها زمستانهاست که دریا وزمین یخ زده واز برف پوشیده شده است که همگان به پرندگان غذامیدهند امابهرشکل این چیزی ست که من آنراسعادت خود میدانم وبدیده ی خرافی بادرنظر گرفتن اینکه مخالف صددرصد خرافاتم به آنبه شکل خرافه, نگاه نمیکنم ودرکل هرچه راغیرمنطقی باشد نمیپذیرم,امااینگونه مسائل نگاه,وتوجه هرشخصی رادرهر مقام سنی وفکری واندیشه ای که بوده است بخود, جلب کرده,واندیشه رابفکروامیدارد,کمااینکه هرکه مرا میشناسداز حضور این پرندگان در زندگی من نیزبادیدن آنها, مطلع است پرندگان آزاد من که دراینهمه خانه یک شکل کمترین بالکنی باندازه ی من اینهمه مشتری پرنده داردوبرای همه نیزچیزی ست جالب و غیر قابل درک است که حقیقت آنراخواهی نخواهی مجبور به باوربوده اند چرا که چه,باور کنند یا نکنند چیزی ست که به چشم دیده اند وبه تکراررخ میدهدورخ داده گاهگاهی هم نیست بلکه دیگر امری عادی در باغچه ی بالکن خانه ی من است که جلوسی آن شیشه های کشوئی نیز دارد وکمتر پرنده ای از یک عدد پنجره ای که من باز میگذارم بداخل ممکن است بیاید اما وقتی نیستم ایشان بداخل هم میایند وتکه ای چوب روی میز میگذارند یا تکه ای نان که بگویند امده اند اما,من نبوده ام, درواقع میتوانم باشادی عنوان کنم که میان دوستان بسیار درمیان انسانها دوستانی ازجنس پرنده وانواعی از حیوانات رانیزدارم که سریعا به من انس والفت میگیرندوحتی چندی پیش درخانه ای دیگر, پرنده کوچک دیگری که بعلت کوچکی هنوز کامل پریدن وپروازرا یادنگرفته بودودرحدمسیر بسیارکوتاهی درحدودی کمترازده قدم می پریدواحتمالا در تعلیم پرواز بامادر گم شده بود,یااز لانه به بیرون افتاده بودوبه خانه ی من میان انهمه خانه رسیده بود که,البته تمام خانه ها بهم چسبیده بودند وخانه ی من نه اولی بودنه آخری که بقولی سرراه باشد بلکه یکی مانده باخر بود البته درخانه ی قبلی من بهرحال,او مادرش راگم کرده بمن پناه اورده بود ومن بااینکه سعی کردم ازبالکن خانه او را,راهی کنم اما خوداو نمیخواست برودونمیرفت وهمینکه درب داخلی خانه بسوی هال رابازکردم که بداخل بروم جلوتر ازخودمن پرکشیده ازمیان پایم بداخل خانه ام که به هال باز میشد رفته وبروی میز من نشست, ومن اورا چون خوداو میخواست که درخانه ی منبماند تاپیداکردن مادرش درخانه نگاهداری کردم وزمانی که پس از گذر هفته ای مادراو آمده وصدایش میکردودررا باز کردم واورا به بیرون بردم باز هم قصد رفتننداشت ونمیخواست برود ولی سرانجام به اصرار مادرش بارها با پر کشیدن بسوی مادر وبازگشت بسوی من ونشستن بروی شانه ودست ومیز درون بالکن من سرانجام پرکشید ورفت وتامدتها که درآن خانه بودم نیزبمن سرمیکشید.اینگونه عوالم دنیائی نیست که بشود آنرا معنی کرداما بسیاری ازاینگونه چیزهاهست که دردنیا وجوددارد اما برای همگان اتفاق نمیافتد ومن معتقدم این خودماهستیم که نمونه فردی وشخصیتی مادرهماهنگ کردن خود بادنیایکنوع روابطه عاطفی وارتباطات معنوی خوبی رابادنیای خودبرقرار میکنم که هم باعش شادی خاطر است هم بدنیای آدمی معنائی زیباترودوست داشتنی ترمیدهد تاانسان از ته دل دنیارا دوست بداردومهرومحبت عالم پرندگان رانیزدریابدوباانان دردنیای آسمانی آنان انقدر نزدیک باشد که ترا,بی آنکه توان حرف زدنی به زبان آدمی داشته باشنداما حس ودرک کرده ومحبت آدمی رابه خوددرک واحساس کنندوانسانی رادوست خودبدانندوتو نیزآنان راچون فرزندی دوست بداری ودراین رابطه بسیارند که البته رابطه بین حیوان وانسان وپرنده وانسان چندان چیز عیر قابل درکی نیست که پرندگان خانگی به صاحب خودانس میگیرند اما پرنده های من "پرندگان آزادخانگی من" هستندبی هیچ قفسی وزندانی,که برای دوستی ومحبت آنهانیازی به این نمیبینم که آزادی راازآنها سلب کرده وبرای شادی دل خود نوک پرِپرواز رهائیشان رابچینم وترجیح میدهم همانگونه آزاددوستشان داشته باشم واز دوستی ولطف همخانه بودنی درآزادی طرفین باآنان بهره مندشوم وخودخواهی صاحب بودن راازخود گرفته دوست باشم تاصاحب !چراکه احساس مالکیت احساس دوُن بشریست واحساس تصاحب دراین دنیای فانی چیزی ابلهانه بیش نیست چراکه هرچه,داریم ونداریم ودرهرشکل ,ازآن مانیست ,داده های خداوندگار است خود میدهدوخودبازپس میگیرد,وزمان دادن وگرفتن را نیز خود انتخاب میکند که چه مالی باشد چه جانی ,همه ازآن,اوست وما فقطامانتداراو هستیم وبس. وروزی نیزهرچه هست ونیست را نیز,برجانهاده ومیرویم ,کسی نیزچیزی راباخودبه همراه نمیبردجزسربلندی یا سرافکندگی خودرا.بهرحال,ازمواردی که یادشدوسخن رفت مواردبسیاری میتوان نقل کردکه دیدنی وخواندنی وشنیدی تراست ومیتوان با دنبال کردن این وقایع,زیبائی وشگفتی های بسیاری رازندگی دیدوزندگی,راعاشقانه پرستش کردوازته دل به "خلقت خداوندگار"عاشقانه,عشق ورزیدمن خود قلبا,دنیاوطبیعت ,وزمین وزمان راعاشقانه می ستایم وبرهرذره وتکه ای ازآن چنان علاقمندم که تاجائی که درتوانم باشد در حفظ زندگی انان کوشیده وخواهم کوشید,حال چه پرنده ای بوده وباشد, چه گلی درگلدان خاکی چه جوانه ای حتی به عمر یک بهاردر طول بودن و... نمیدانم ولی به شکلی اینگونه اتفاقات درزندگی من سبب شده است که نه تنهااززندگی بیشتر لذت ببرم بلکه جزاز بلایای طبیعی که قدرتی برآن ندارم هیچ ترسی نیزازدنیای خوداحساس نمیکنم وهرگزنیزنکرده ام ولی میدانم که"دنیاهرچه که هست دشمن جانی آدمی نیست" مگردرخطای ونادانی انسانی خودما که ازسوی طبیعت بربشر صدمه ای زده میشودواکگر به بلای آشمانی باشدنیز خواست خداوند راارج مینهم که مُقّدروخواست اوست وازدست وقدرت بشری خارج وبی شک حکمتی ,نیزدرآن نهفته است که عقل بشری مابهآن قدنمیدهد که,اگر دقت کنیم چون چرا این همه برماپوشیده نیست اما گفتن ان مصلحت نیست.درعین حال همانقدر که ازبودن,وزندگی نمیترسم هرگزازمرگ نیزواهمه ای دردل احساس نکرده ونمیکنم چراکه وقتی دردنیابودن میتوان با ینگونه دیدگاههااینهمه آزادبودوشادزیست وشادمان بودوبازدرپناه خداوندخودرادرآرامش روحی ومعنوی دید,بی شک,دنیای آخرت که جسم رارهائی بخشیده وروح رابه هر سوئی که آرزودارد,روان میسازد وآزادی می بخشد,دیگر,چگونه میتواند باعث ترس واندوه باشد؟ترک دنیا وقتی علاقمندی هاوعشق وکسانی رابرای دوست داشتن داریم شایدازاین جهت سخت باشدکه نگران آنانی,هستیم که بعدازما نمیدانیم چه میکنند اماهمانگونه که من وشما زندگی رابابودونبود همه ی آنان که دردنیاهستند وهمه ی آنان که رفتندتوانسته ایم خوب یا بد,به هرشکل اما,بروی پاهای خودوبقدرت دانائی ونادانیهای خودسرکنیم وبه اتکا بقدرت وتلاش خودوایمان به حضورووجود قدرتمند خداوندی که پناه آدمی وحامی ویاوررستگاری ماست ازچه بایددرهراس باشیم؟ خفتن درخاکی؟آنهم که وقتی جسم پس ازمرگ ,هیچ دردوترسی رانه,احساس میکند ونه درک نمیکند وحتی تفاوتی نیز برروح نمیکندکه دیگر جسم میشود,دیگرانسان براستی چه ترسی میتواندداشته باشد؟ جسمی که دردنیادردمیکشد بیشتر,آزار میبندتا جسمی که تمامی اعصاب واحساسات بدنی اوبه خواب ابدی رفته باشدودیگراحساس نکندکه برتن چه میگذردوروح رااما هموارهداشته باشد حتی اگر روح آدمی درموقع مرگ وبه خاکسپارسی شاهددفن جسدخود باشد من به شخصه براین عقیده ام که,آنگاه روح درآزادی خودکمترین,اهمیتی دیگربه جسم فانی خودنخواهددادواگر غمگین شودبراشک وغم عزیزانیست که بر مزاراویاپس ازاومیگریند وبی شک هیچ روحی راضی بدیدن اشک عزیزان خوددر دنیای فانی نیست چراکه,او حداقل درنظرمن, رهاوآزاد شده است واین زندگان هستند که در اسارتند نه او پس اگراشکی بایدریخته شودبرمزار زندگی خودماست که درآن نمیدانم براستی نمیدانیم که چگونه,هرروزه میمیریم, وعمررادرروزهای خودفنامیکنیم بی آنکه بدانیم,آیابراستی وبواقع آنگونه که بایسته وشایسته بودزندگی کرده ایم یاخیر؟آیابراستی می بایست اینگونه می بود؟آیادقیقا همینگونه باید زندگی رازندگی میکردیم, که کردیم,یاهمیشه درخطابوده ایم فقط خیال میکردیم که درست رفته ایم؟ودرست زندگی کرده ایم؟آیاخیال اینکه "درست زندگی کرده ایم براستی"واقعیت زندگی" همین بودکه تصور کردیم یانه چیزهائی که باید میاموختیم بدرستی نیاموختیم ویااصلادر گمراهی محض و خیال کردیم که درست بوده است ؟آیاآموخته ها ی هریک ازما,حال نه درحدکمال, امادرحدنیازیک عمریک زندگی کردنی برروی زمین دردرستی اموختهها بوده یا نه اینهم خطای دیگر ماست وزندگیدرنهاد خود, چیزی جزهمه این چیزهاست که درباور داریم؟آیاآنهم که آموختیم بازخودنوعی "جهالت ونادانی"درخیال باطل نبود که درتصور ما رنگ درستی وحقیقت داشت؟آیا... وهزاران سوالی که من مدام ازخودم پرسیده ومیپرسموباز دراین جامیمانیم که,آیاراه بهتری بود که نیافتیم وندیدم و دیر جنبیدیم یا اصلا درست گام برداشته ایم ودرحدعقل انسانی همانقدر بودیم که خدا میخواست که باشیم وقد بودن وعرض بودن ما در نگاه او کافی بوده وهست که فرمان ترک دنیا را برما صاد میکند.بهرشکل درزمان رهائی روح است که انسان تمامی جوابهای خودرابرتمامی این سوالات پیدا میکند وهرچه کرده,ونکرده,دیگر گذشته است.وبهرحال "دربودن وهستی نیز"رهبراو بسوی راه زندگی وعشق ومحبت وعاطفه ودنیائی بودکه میشد گفت ومیشود گفت هیچ کم نداشته و نداردشاید رهبر او شیطانی بود که او فرشته پنداشت یا فرشته ای که او , اورا نشناخت وباو گوش فرا نداد شاید خود فرشته ورهبرهستی خود بود که هرچه دید وشنید وانجام داد وبه هرکجا رسید درنهایت خواست شخصی خودد او بود وراهی که باید به همین شکل میرفت تا خود را شاد ببیند یا حتی به غم برسد هرچه هست ونیست زندگی به یکیبار برای بشر میتواند هم بهترین باشد هم بدترین میتواند متعادل باشد یا درهمیشگی ماجرا ها ولی تفاوتی نمیکند که چگونه بگذردمهمترین بخش آن این است که درست بگذردوحداقل انسان درنهایت تمامی سوالات خویش وقتی, ازخود میپرسد با داشتنها نداشتنها خواری ها وافتخارها شکستن ها وپیروزیها من چه احساسی نسبت به این زندگی دارم بتواند بگوید من زندگی را تادرآن هستم با همه ی آنچه گذشت همینطور دوست دارم چون خداوندم را دوست دارم وچون هرچه هست بود وگذشت لااقل فقط به فقط متعلق بمن بودیعنی زندگی من بودکه هدیه ی خداوند من بوده است وبران ارج نهاده تلاش کردم بهترین اگر نیستم بدترین یا حتی بد نباشم ایا میتوانیم همه ی مااینرابخود بگوئیم ودردرون وجدان خواب وبیدارخود, به خودحق بدهیم که باخود لااقل صادق بوده ایم وباخودراست گفته ایم وغریبه ای نبود درکنارما که بخواهیم بخود نیزدروغ بگوئیم وخدائی که همیشه مارا شنید این جدال ما باخودودرون ما باخود راهم چون همه ی چیزهای دیگر ناظر است وفقط نگاه میکند که ببیند تاچه حد توخود با خود صادقی تاچه حد وجدان تو برای حداقل خودتو بیدار است وآیا,آیا انقدر انسان هستی که اشتباهات خود رابخود بازگو کنی وبگوئی من اینجا اشتباه کردم وتلاش میکنم تکرارنکنم وبراستی تکرار نکنی؟؟وآنچه انسان را وادار به پرسیدن همه ی این سوالات ازخود میکند تا درخود وباخود خود را بازشناسیم وتعریف کیم نیاز خود ماست.ونیازی به گفتن به خدای مانیست که او همواره میدیده ودیده ومیداند وتلاش مابرای اینکه باوبگوئیم" چه هستیم وچه نیستیم بیهوده,است او نیازی به پاسخ ما یا تفسیر ما ازخود باو ندارداما ما نیازمندیم ازخودبدانیم باخود بگوئیم ودرخود خودرا قبول داشته وازخودراضی باشیم.
_____ ماه تابان ____
امشب از هر شب دیگر قلبم
نقش دلتنگی وبی تابی را
بیشتردر دل من
می گرید
امشب این ساحل دل
موج اندوه شب طوفان را
پرتلاطم بدل وساحل دل باز دهد
ومن اما غمناک
موج در موج فقط میگریم
و بسی دلتنگم
خبری از شب آرامم نیست
و دلم می پرسد
آسمانی که بدل ساحل آرامش بود
از چه رو ابری و تاریک شده ست
ماه تابان شب عشق کجاست
تا دگر باره به تصویر رخش
سینه را نورانی
وبه موجی آرام
بر رخش بوسه زنم
ماه تابان شب عشق کجاست
وه که بی او چقدر دلتنگم 01.10.1385 جمعه
____ فرزانه شیدا /اُسلُو_نروژ_____
مگر من بخواهم آنرا در کمبود احساس کنم وبرخود تلخ کنم .دنیا زیباست ,بسیار زیبا ودوست داشتنی بسیار باارزش وما می بایست قدر همان شاخه ظریف جوانه زده گلی به اندازه انگشت کوچک خود در ظرافت کامل شاخه وبرگ راتا تنومند ترین درخت تاریخی دنیا وقدیمی ترین کوه وغار ودره وسنگ وهرچه خداوند در زندگی بما بخشیده است باعشق وعلاقه پاس داشته ودوست بداریم وبر هریک سپاس خداوندی رابجا بیاوریم که این نعمات رابی هیچ درخواستی بما بخشید وحتی درخواست نکردکه خوداورادوست داشته باشیم وانتخاب رابه عقل خود ما بخشید که اورا بیاد وباورداشته باشیم یابه فراموش بسپاریم راه نورانی اوراطی کنیم یا بیراهه را برگزینیم بر عظمت وغناّی وجود او ارج بگذاریم یاازخاطر ببریم که خالق وجودوحضور ماست این ما هستیم که دنیای خالق خودراجلوه ای زیباترودرخشنده تر میدهیماگر نگاه دل رابه همه آنچه باز کنیم وازدیدنی هاسیر نشده همواره تشنه باز دیدن وبیشتر دیدن ودرک مسائلی باشیم که برای زندگی ما مفهوم وارزشی راباعث میگرددکه به قدرت ونیروی آن انسان خودرا نیزدرمقابل طبیعت قادر وتواناحس میکندوحس نزدیکی وهمدالی ودرک دنیا خودبخش ارزنده ای دردنیای آدمیست که بسیاری ازخصلتهای بدوناشایست انسانی راازانسان بدور کرده وآدمی دربرابرعظمت دنیا وزیبائی وراستی ودرستی وصداقت وشفافیت آن سر تعظیم فرودآورده به دیده ی احترام به طبیعت ودنیای خودنگاه میکند وبرزندگی ارجی دوباره میگذاردوهرروز گوئی بیا گشودن چشم دوباره تولد یافته وبازاین موهبت ورحمت خداوندی راهدیه میگیرد
¤¤¤ پیر شب ¤¤¤
بیرون از این خلوت
....شبی خاموش
چون پیری سال دیده
در سکوت رمز آلود خویش
به تفکر نشسته است
دیده ستارگان
از پشت پنجره
در پی دیدگان بیداریست
که همنشین تنهائی او باشد
نفس های ممتد
وآرام خفتگان
گوئی بدو
آرامش می بخشید
ونجوای شب زنده داران
با زمزمه آرام شب
درهم میپیچید
واو مهربانانه مینگریست
پیر شب
در سکوتی رمز آلود
در همدردی
با پریشانی های
دل بیداران!
میداند او که این گذر آرام لحظه ها
پرماجراست حتی درسکوت
ومیداند در پس این سکوت
رودهای بسیاری جاریست
چه از دیده گان
چه از سرچشمه هایآرام
که گاه تند وپرشیب
وگاه آرام و بیصدا در گذار است
چون زندگی آدمیان !!!
پیر شب
طپشهای آرام زندگی را
دوست میدارد
همچنانکه آدمی را
وبر امید ها وآرزوهای آدمی
مهربان وآرام چشم دوخته است
و میداند پر طپش ترین دل
غمگین ترین دلی است
که زندگی را سر میکند!!!
ایکاش ...آرامش عمیق او
طپشهای دل بیقرار را
در ماجرای روزگار
آرامی می بخشید در سکوت آرام شب
که بسیارند بیقراران شب
در طپشهای مداوم زندگی
در هزار گونه گی ایه اندیشه های دل
و پیر شب مینگرد د
ر سکوت وسکوت !!!
سروده ف.شیدا/اُسلُو - نروژ
...تا آنگاه بازبیشترو بیشترزندگی کند,ببیند,درک کند بفهمدوباآن ودران جذب شده در دنیاوچرخش روزگار وقانون طبیعت خداوندی وج.دی حل شده ویا ادقام شده باشد وبدانددنیائی از آن اوست که بیشتر آنچه راکه نیازمنددیدن آن است قادر است ببیند وبه لطف دانسته های خود بیافزاید و.باز فردائی راانتظاربکشد که دیده ی دل ودرون رابه تازه هائی آشنائی کندکه هنوز براو پنهانند ودرشوق وشعف این دانش زندگی کند که دردنیائی که,ازبسیاری از چیزهای درون آن آگاه است ومیتواندبرآنچه نمیداند وبایست تاکه,هست تلاش کندکه آنرانیز دریافته ازلطف آن بهره مند شودفائق آمده لااقل تلاش بدرک وفهم وادراک آن داشته باشد که حتی اگردرحداعلای دانش بدین آگاهی نرسید لااقل در حد متوئسط ذهنی تلاش خود را کرده باشد ولی ما درنادانی فکری خویش نه تنها از بسیاری چیزهاست که ازان بی خبریم واز لطف دانش وآگاهی ازآن بی بهره بلکه حتی تلاش نمیکنیم آنرابازیافته, ببینیم ودریابیم وازخود راضی شویم,که,اگر بودم بودنم بیهوده نبود,لااقل سعی کردم به بهترین شکل باشم واگر بهترین نبودم حداقل درحدخوب فعال بوده وزحمت خودرابرای دانائی خویش کشیده ام,که اگر چنین فکر کنیم, وعمل کنیم دنیاپر میشودازانسانهائی که خود خداوند زمسن وزمان,وروزگارند وباعث خشنودی و شادی ورضایت خداوند.
¤¤¤ماه تابان¤¤¤
امشب از هر شب دیگر قلبم
نقش دلتنگی وبی تابی را ,
بیشتردر دل من ,می گرید
امشب این ساحل دل
موج اندوه شب طوفان را
پرتلاطم بدل وساحل دل باز دهد
ومن اما غمناک
موج در موج فقط میگریم
و بسی دلتنگم
خبری از شب آرامم نیست
و دلم می پرسد
آسمانی که بدل
ساحل آرامش بود
از چه رو
ابری و تاریک شده ست
ماه تابان شب عشق
کجاست
تا دگر باره
به تصویر رخش
سینه را نورانی
وبه موجی آرام
بر رخش بوسه زنم
ماه تابان
شب عشق کجاست
وه که بی او
چقدر دلتنگم
01.10.1385 جمعه
___ فرزانه شیدا /اُسلُو_نروژ____
* نگاه درون وبرون ما،از خویشتن خویش آغازو بدان خواهد انجامید .*اردبزرگ
* درون ماباتمام جزئیات ،از نگاه تیزبین اهل خرد پنهان نیست .*اردبزرگ
* نگاه زمینیان ،تهی است ازانوار آسمانیان .*اردبزرگ
* نگاه آدمهای کوچک ، چه زودپرمی شودولبریز .*اردبزرگ
نگاه خردمندان به ریشه ها می رسدودیگران گرفتارنمای بیرونی آن می شوند.*اردبزرگ
پایان فرگرد نگاه
به قلم فرزانه شیدا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر